حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعده‌ی معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت

این ز بسیاری نیابد خواریی خوار کی بود تن‌پرستی ناریی
گر جهان پر شد ز نور آفتاب کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب
لیک با این جمله بالاتر خرام چونک ارض الله واسع بود و رام
گرچه این مستی چو باز اشهبست برتر از وی در زمین قدس هست
رو سرافیلی شو اندر امتیاز در دمنده‌ی روح و مست و مست‌ساز
مست را چون دل مزاح اندیشه شد این ندانم و آن ندانم پیشه شد
این ندانم وان ندانم بهر چیست تا بگویی آنک می‌دانیم کیست
نفی بهر ثبت باشد در سخن نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن
نیست این و نیست آن هین واگذار آنک آن هستست آن را پیش آر
نفی بگذار و همان هستی پرست این در آموز ای پدر زان ترک مست