مر حسودت را اگر چه آن منم
|
|
جان مده تا همچنین جان میکنم
|
آنک او باشد حسود آفتاب
|
|
وانک میرنجد ز بود آفتاب
|
اینت درد بیدوا کوراست آه
|
|
اینت افتاده ابد در قعر چاه
|
نفی خورشید ازل بایست او
|
|
کی برآید این مراد او بگو
|
باز آن باشد که باز آید به شاه
|
|
باز کورست آنک شد گمکرده راه
|
راه را گم کرد و در ویران فتاد
|
|
باز در ویران بر جغدان فتاد
|
او همه نورست از نور رضا
|
|
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
|
خاک در چشمش زد و از راه برد
|
|
در میان جغد و ویرانش سپرد
|
بر سری جغدانش بر سر میزنند
|
|
پر و بال نازنینش میکنند
|
ولوله افتاد در جغدان که ها
|
|
باز آمد تا بگیرد جای ما
|
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
|
|
اندر افتادند در دلق غریب
|
باز گوید من چه در خوردم به جغد
|
|
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
|
من نخواهم بود اینجا میروم
|
|
سوی شاهنشاه راجع میشوم
|
خویشتن مکشید ای جغدان که من
|
|
نه مقیمم میروم سوی وطن
|
این خراب آباد در چشم شماست
|
|
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
|
جغد گفتا باز حیلت میکند
|
|
تا ز خان و مان شما را بر کند
|
خانههای ما بگیرد او بمکر
|
|
برکند ما را به سالوسی ز وکر
|
مینماید سیری این حیلتپرست
|
|
والله از جمله حریصان بترست
|
او خورد از حرص طین را همچو دبس
|
|
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
|
لاف از شه میزند وز دست شه
|
|
تا برد او ما سلیمان را ز ره
|