داستان حاجی و صوفی

رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستنست گر خللی رفت خطا بر منست
تا کرمش گفت به صد رستخیز خیز که درویش بپایست خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آنمال درین صوفیست میم مطوق الف کوفیست
گفت نخواهی که وبالت کنم وانچه حرامست حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز استن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده یاره فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیبست هنر توشه رو دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بیدرمان میزند قافله محتشمان میزند
شحنه این راه چو غارتگرست مفلسی از محتشمی بهترست
دیدم از آنجا که جهان بینیست کافت زنبور ز شیرینیست
شیر مگر تلخ بدان گشت خود کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست مه ز تمامی طلبیدن شکست