نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی

همه تخت و پیرایه را سوختم به تخت کیان تخته بردوختم
نشستم به کنجی چو افتادگان به آزادی جان آزادگان
هوسهای این نقره زر خرید بسا کیسه کز نقره و زر درید
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی به سر درکنی هر چه در سر کنی
همان به که پیش از برانگیختن شوم دور ازین جای بگریختن
ندارم سر تاج و سودای تخت که ترسم شبیخون درآید به بخت
درین غار چون عنکبوتان غار ز مور و مگس چند گیرم شکار
یکی دیر خارا بدست آورم در آن دیر تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک فرو شویم آلودگیهای خاک
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی بسیچم به کار بسیچیدنی
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم به تخم گیاهی قناعت کنم
به آسانی از رنجها نگذرم که دشوار میرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آید فراز کنم بر فرشته در دیو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنید کفی خاک را زیر خاک افکنید
چو از مرگ بسیار یادآوری شکیبنده باشی در آن داوری
وگر ناری از تلخی مرگ یاد به دشواری آن در توانی گشاد
سرانجام در دیر کوهی نشست ز شغل جهان داشت یک‌باره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد برین زیست گفتن نشاید که مرد
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز نه آن کرد کان را توان گفت باز