در مدح صاحب دیوان

رطب از شاهدی و شیرینی سنگها می‌زنند بر شجرش
بلبل اندر قفس نمی‌ماند سالها، جز به علت هنرش
زاغ ملعون از آن خسیس‌ترست که فرستند باز بر اثرش
وز لطافت که هست در طاووس کودکان می‌کنند بال و پرش
که شنیدی ز دوستان خدای که نیامد مصیبتی به سرش؟
هر بهشتی که در جهان خداست دوزخی کرده‌اند بر گذرش

ای که دانش به مردم آموزش آنچه گویی به خلق خود بنیوش
خویشتن را علاج می‌نکنی باری از عیب دیگران خاموش
محتسب کون برهنه در بازار قحبه را می‌زند که روی بپوش

دوش مرغی به صبح می‌نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح خوان و من خاموش

مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش
خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش

مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک

پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام در تنگنای حلقه‌ی مردان به روز جنگ
مردی درون شخص چو آتش در آهنست و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ

دشمنت خود مباد وگر باشد دیده بردوخته به تیر خدنگ