رطب از شاهدی و شیرینی | سنگها میزنند بر شجرش | |
بلبل اندر قفس نمیماند | سالها، جز به علت هنرش | |
زاغ ملعون از آن خسیسترست | که فرستند باز بر اثرش | |
وز لطافت که هست در طاووس | کودکان میکنند بال و پرش | |
که شنیدی ز دوستان خدای | که نیامد مصیبتی به سرش؟ | |
هر بهشتی که در جهان خداست | دوزخی کردهاند بر گذرش |
□
ای که دانش به مردم آموزش | آنچه گویی به خلق خود بنیوش | |
خویشتن را علاج مینکنی | باری از عیب دیگران خاموش | |
محتسب کون برهنه در بازار | قحبه را میزند که روی بپوش |
□
دوش مرغی به صبح مینالید | عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش | |
یکی از دوستان مخلص را | مگر آواز من رسید به گوش | |
گفت باور نداشتم که تو را | بانگ مرغی چنین کند مدهوش | |
گفتم این شرط آدمیت نیست | مرغ تسبیح خوان و من خاموش |
□
مشمر برد ملک آن پادشاه | که وی را نباشد خردمند پیش | |
خردمند گو پادشاهش مباش | که خود پاشاهست بر نفس خویش |
□
مگسی گفت عنکبوتی را | کاین چه ساقست و ساعد باریک | |
گفت اگر در کمند من افتی | پیش چشمت جهان کنم تاریک |
□
پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام | در تنگنای حلقهی مردان به روز جنگ | |
مردی درون شخص چو آتش در آهنست | و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ |
□
دشمنت خود مباد وگر باشد | دیده بردوخته به تیر خدنگ |