در مدح صاحب دیوان

هر چه می‌کرد با ضعیفان دزد شحنه با دزد باز کرد امروز
ملخ آمد که بوستان بخورد بوستانبان ملخ بخورد امروز

پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت؟ یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز
به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز

ملکداری با دیانت باید و فرهنگ و هوش مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش
پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نیست یا مکن، یا چون حراست می‌کنی بیدار باش

پادشاهان پاسبانانند مر درویش را پند پیران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش
چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد پاسبان خفته خواهی باش و خواهی گو مباش

پروردگار خلق خدایی به کس نداد تا همچو کعبه روی بمالند بر درش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش

دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش
شکر آنان خورند ازین غدار که ندانند زهر در شکرش
پیش ازان کز نظر بیفکندت ای برادر بیفکن از نظرش
هیچ مهلت نمی‌دهد ایام که نه برمی‌کند به یکدگرش
خرد بینش به چشم اهل تمیز که بزرگی بود بدین قدرش
زندگانی و مردنش بد بود که نماند و بماند سیم و زرش
حسن عنوان چنانکه معلومست خبر خوش بود به نامه درش
هر که اخلاق ظاهرش با خلق نیک بینی گمان بد مبرش
وانکه ظاهر کدورتی دارد بتر از روی باشد آسترش

شجر مقل در بیابانها نرسد هرگز آفتی به برش