مغی در به روی از جهان بسته بود
|
|
بتی را به خدمت میان بسته بود
|
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
|
|
قضا حالتی صعبش آورد پیش
|
به پای بت اندر به امید خیر
|
|
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
|
که درماندهام دست گیر ای صنم
|
|
به جان آمدم رحم کن بر تنم
|
بزارید در خدمتش بارها
|
|
که هیچش به سامان نشد کارها
|
بتی چون برآرد مهمات کس
|
|
که نتواند از خود براندن مگس؟
|
برآشفت کای پای بند ضلال
|
|
به باطل پرستیدمت چند سال
|
مهمی که در پیش دارم برآر
|
|
وگرنه بخواهم ز پروردگار
|
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
|
|
که کامش برآورد یزدان پاک
|
حقایق شناسی در این خیره شد
|
|
سر وقت صافی بر او تیره شد
|
که سرگشتهای دون یزدان پرست
|
|
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
|
دل از کفر و دست از خیانت نشست
|
|
خدایش برآورد کامی که جست
|
فرو رفته خاطر در این مشکلش
|
|
که پیغامی آمد به گوش دلش
|
که پیش صنم پیر ناقص عقول
|
|
بسی گفت و قولش نیامد قبول
|
گر از درگه ما شود نیز رد
|
|
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
|
دل اندر صمد باید ای دوست بست
|
|
که عاجزترند از صنم هر که هست
|
محال است اگر سر بر این در نهی
|
|
که باز آیدت دست حاجت تهی
|
خدایا مقصر به کار آمدیم
|
|
تهیدست و امیدوار آمدیم
|