که گلگونه خمر یاقوت فام
|
|
به شستن نمیشد ز روی رخام
|
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
|
|
که خورد اندر آن روز چندان شراب
|
دگر هر که بر بط گرفتی به کف
|
|
قفا خوردی از دست مردم چو دف
|
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش
|
|
بمالیدی او را چو طنبور گوش
|
جوان را سر از کبر و پندار مست
|
|
چو پیران به کنج عبادت نشست
|
پدر بارها گفته بودش بهول
|
|
که شایسته رو باش و پاکیزه قول
|
جفای پدر برد و زندان و بند
|
|
چنان سودمندش نیامد که پند
|
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل
|
|
که بیرون کن از سر جوانی و جهل
|
خیال و غرورش بر آن داشتی
|
|
که درویش را زنده نگذاشتی
|
سپر نفگند شیر غران ز جنگ
|
|
نیندیشد از تیغ بران پلنگ
|
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست
|
|
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
|
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
|
|
که خایسک تأدیب بر سر نخورد
|
به گفتن درشتی مکن با امیر
|
|
چو بینی که سختی کند، سست گیر
|
به اخلاق با هر که بینی بساز
|
|
اگر زیر دست است و گر سرفراز
|
که این گردن از نازکی بر کشد
|
|
به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
|
به شیرین زبانی توان برد گوی
|
|
که پیوسته تلخی برد تند روی
|
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر
|
|
ترش روی را گو به تلخی بمیر
|