حکایت توبه کردن ملک زاده‌ی گنجه

که گلگونه خمر یاقوت فام به شستن نمی‌شد ز روی رخام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب که خورد اندر آن روز چندان شراب
دگر هر که بر بط گرفتی به کف قفا خوردی از دست مردم چو دف
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش بمالیدی او را چو طنبور گوش
جوان را سر از کبر و پندار مست چو پیران به کنج عبادت نشست
پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته رو باش و پاکیزه قول
جفای پدر برد و زندان و بند چنان سودمندش نیامد که پند
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل که بیرون کن از سر جوانی و جهل
خیال و غرورش بر آن داشتی که درویش را زنده نگذاشتی
سپر نفگند شیر غران ز جنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد
به گفتن درشتی مکن با امیر چو بینی که سختی کند، سست گیر
به اخلاق با هر که بینی بساز اگر زیر دست است و گر سرفراز
که این گردن از نازکی بر کشد به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
به شیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تند روی
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر ترش روی را گو به تلخی بمیر